پيوندها
تبادل لینک هوشمند نويسندگان پرپروک - Parparook نوشتههای یک دختر ده ساله
پروانه زیبایی در باغی دور گلی در حال چرخیدن بود.در این هنگام گنجشکی که بر فراز باغ پرواز میکرد او را دید و در دل گفت: « چه غذای لذیذی!»
و به سوی پروانه شیرجه زد تا او را طعمه ی خود سازد ، ولی ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن گرفت. گنجشک و پروانه برای اینکه خیس نشوند ، به زیر درخت بزرگ باغ پناه بردند.
هر دو در حالی که از تماشای باران لذت می بردند ، با هم به گفتگو پرداختند و از هر دری سخن گفتند.
بعد از مدّتی گنجشک از اینکه قصد داشت پروانه را شکار کند ، سخن به میان آورد و از پروانه بخاطر این کارش عذرخواهی کرد و خدا را شکر کرد که دوست تازهای پیدا کرده است.
در دفتر نقاشیام ، چند گل رنگارنگ ، چند تا درخت و چند پرندهی زیبا میکشم.
چهقدر نقاشیام زیبا شده است!
آه... ای کاش این طبیعت زیبا و دلنشین ، واقعی بود و من در میان آن گلها و سبزهها مینشستم و ار آن منظره لذّت می بردم.
و با خود میگفتم: خدا جون دستت درد نکنه که این همه نعمت را آفریدی.
آه... اگر این نقاشی واقعی بود ، چه می شد!
3 / 4 / 1391برچسب:, :: 21:55 :: نويسنده : ساجده
در این دنیای بزرگ ، آدمهای زیادی زندگی میکنند. بعضی از این آدمها ، مغرور و خودپسند هستند وبعضیها مهربان و وفادار.
بیشتر آدمهای پولدار، مغرور و خودپسند هستند و تعداد کمی از آدمهای مهربان ، ثروتمند هستند. مردم مهربان باید خیلی تلاش کنند تا به جایی برسند ، امّا مردم مغرور و خودپسند زیاد سختی نمیکشند.
عصر روز چهارشنبه هفته گذشته، با پدر ، مادر و برادرم به خانه مادربزرگ و پدربزرگم رفتیم. به آنجا که رسیدیم، دیدیم عموها و عمّهها هم با بچّههایشان آنجا هستند. برادرم پرهام وقتی که پسرعمهام آرمان را دید به طرف او رفت تا با او بازی کند و من هم به تماشای آنان پرداختم. مادربزرگ برای ما شربت آورد که در آن هوای گرم به دلمان چسبید.
هوا کم کم تاریک شد و شب فرا رسید، بعد از شام بزرگترها تا دیر وقت با هم صحبت میکردند و ما بچّهها بازی میکردیم تا اینکه خسته شدیم و خوابیدیم.
صبح که شد همه دور هم نشستیم و صبحانه خوردیم و هر کس مشغول کاری شد.و به این ترتیب دو روز در کنار پدر بزرگ و مادربزرگ و بقیّه خانواده بودیم و به ما خیلی خوش گذشت.
14 / 3 / 1391برچسب:, :: 23:17 :: نويسنده : ساجده
سلام به دوستان عزیز
دو سال پیش مدرسه ما کلاس تابستانه برگزار کرد و من به کلاس زبان رفتم چون میخواستم زبان انگلیسی یاد بگیرم.ولی متاسفانه چیزی از آن کلاسها یاد نگرفتم .تا اینکه پارسال بعد از تمام شدن مدرسه ،پدرم تصمیم گرفت که خود به من زبان انگلیسی بیاموزد.وقتی که پدرم به من زبان کلاس اول راهنمایی رایاد داد چیزهای خیلی زیادی یاد گرفتم و پس از مدتی یکی از دوستان پدرم به نام آقای فرهادی نکتههای خیلی مهمی از زبان کلاس اول راهنمایی را به من یاد داد و وقتی که پدرم دید من در زبان سریع پیشرفت می کنم ،تصمیم گرفت که سال بعد زبان کلاس دوم راهنمایی را به من بیاموزد. و اکنون که امتحانات مدرسه تمام شده است، تصمیم دارم زبان انگلیسی کلاس دوم راهنمایی را تمام کنم. امیدوارم که در این راه موفق شوم.
8 / 3 / 1391برچسب:, :: 13:18 :: نويسنده : ساجده
سلام به همه دوستان من ساجده هستم و ده سال دارم و در بندربوشهر زندگی میکنم. من با کمک پدرم برای خودم وبلاگ درست کردهام و قصد دارم خاطرات و حرفهای دلم را در آن بنویسم. امیدوارم بتوانم به کمک خدای مهربان در این راه موفق شوم. پیشاپیش از همهی شما عزیزان که به وبلاگ من سر میزنید و نظر میدهید خیلی سپاسگزارم.
7 / 3 / 1391برچسب:, :: 21:29 :: نويسنده : ساجده
صفحه قبل 1 صفحه بعد |